×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : پنج شنبه, ۳۰ فروردین , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Thursday, 18 April , 2024

به گزارش “سیرجان خبر”، به نقل از بسیج؛آیت‌الله خزعلی از چندی پیش به دلیل کهولت سن در بستر بیماری بود و به همین دلیل در شانزدهمین اجلاس سالانه بنیاد غدیر که پنجشنبه ۱۹ شهریور برگزار شد، غیبت داشت. وی حجت‌الاسلام والمسلمین کاظم صدیقی را به عنوان جانشین خود در بنیاد غدیر معرفی کرده است.

بدون عکس
آیت‌الله خزعلی توصیه کرده روی سنگ مزارش نوشته شود: «ابوالقاسم خزعلی دوستدار آیت‌الله خمینی».
تاریخچه زندگی آیت‌الله ابوالقاسم خزعلی را از زبان ایشان در ذیل آمده است:
این جانب ابوالقاسم خزعلی به سال ۱۳۰۴ شمسی در شهرستان بروجرد دیده به جهان گشودم. تا سن نزدیک ده سالگى‌ام را در زادگاهم سپری کردم. آنگاه به همراه پدرم غلام‌رضا و مادرم ربابه و جدّم مرحوم حاج عبدالکریم و برخی دیگر از بستگان به مشهد مهاجرت کردم. بعدها بستگان ما به بروجرد برگشتند؛ ولی پدر، مادر، برادران، خواهران و بنده در مشهد ماندیم.
در بروجرد که بودم به مکتبخانه سیّد جعفر شیرازی۱ که معلّم خوبی بود، می رفتم. وقتی به مشهد آمدم در یکی از مدارس، آزمونی از من به عمل آمد و در کلاس چهارم مشغول به تحصیل شدم و تا کلاس ششم ابتدایی را در مشهد گذراندم. سپس بعضی از کلاس های دبیرستان را شبانه خواندم. پس از اتمام دوره دبیرستان مشغول به کار شدم تا زمانی که رضاخان تبعید شد و زمینه حوزه به وجود آمد. روزی یکی از افراد خیّر که با من سر و کار داشت و در محلّ کارم بود به من گفت: فلانى! نمی خواهی طلبه بشوى؟ من مثل کسی که گمشده ای داشته باشد و یک مرتبه آن را پیدا کند، شادمان شدم و با جواب قاطع گفتم: چرا. گفت: صبح ها و شب ها مشغول به تحصیل باش و روزها مشغول به کار. کارِ من هم نوشتن فاکتورهای فروش و ثبت و ضبط اموال مغازه ای بود که لوازمِ کفش، مانند میخ، مقوّا و امثال این ها را در آنجا می فروختند.
خلاصه این که من دیدم طلبگی با روح من بهتر می سازد. از این‌رو، وارد حوزه علمیّه مشهد شدم و در مدرسه علمیّه نوّاب مشهد به تحصیل مشغول شدم و مقدّمات و ادبیّات را پیش اساتیدی چون: جناب آقای صدرزاده ـ که الاَن مقیم تهران هستند ـ ، مرحوم آقاى خداىى، دامغانی و مرحوم محقّق قوچانی خواندم. همچنین جلدین لمعه، قوانین و معالم را نزد مرحوم حاج سیّد احمد یزدی تلمّذ کردم. رسائل، مکاسب و کفایه را نزد مدرّس بسیار عالی قدر، خوش بیان و دقیق مرحوم آیه اللّه هاشم قزوینی خواندم و مقداری از بحث کفایه را نیز در خدمت شیخ مجتبی قزوینی تلمّذ نمودم و نیز یک سال شب ها در درس خارج مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی که معلّم سطوح عالی بود حاضر شدم؛ ولی دیدم در مشهد اشباع نمی شوم، از این رو، بر آن شدم تا در درس حضرت آیه اللّه العظمی بروجردی۱ که در آن زمان در سراسر حوزه ها طنین افکن شده بود، شرکت کنم؛ بدین منظور، در سال ۱۳۲۴ یا ۱۳۲۵ شمسی وارد قم شدم.
زندگی ما در حدّ زندگی مستضعفان بود و با رنجی که پدرم متحمّل می شد زندگی ساده ای را می گذراندیم. در بروجرد که بودیم حتی برای تهیّه کاغذ مشکل داشتیم. معلّم ما می گفت: یک ورق حلبی بیاورید و چهار قسمت کنید یک طرف انشا، یک طرف مشق و…بنویسید. او به ما راه زندگی را یاد مى‌داد. به مشهد که آمدیم در منزلی با یک اتاق، چهار پنج نفر به سر میبردیم. به همین دلیل، من به سر کار رفتم. ویژگی خاصّ پدرم این بود که وی به ولایت، اعتقادی راسخ داشت. وقتی رضاخان مجالس عزاداری را تعطیل کرد، پدرم و دوستانش مقیّد بودند در روز عاشورا، زیارت عاشورا را بخوانند. از این‌رو، به بیابان می رفتند تا کسی متعرّض آنان نشود و مرا نیز همراه خود می بردند. من هم از همان جا علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کردم و بعدها در پای منبر سیّدی والاقدر نهج‌البلاغه را یاد می گرفتم و به واسطه بیان همین سیّد والاقدر بخشهایی از نهج البلاغه را که در همان سنین کودکی فرا گرفتم، هنوز در خاطر دارم و گاه گاهی ذکر خیری از ایشان دارم. نکته ای که در اینجا قابل تذکر است این که پدر و مادرِ معتقد، در روحیّه آدمی خیلی مؤثّراند. در همین زمینه در قضیّه کشف حجاب (سال ۱۳۱۴شمسی) و قضیّه مسجد گوهر شاد، پدرم شور این معنا را داشت؛ ولی آن شب خواب سنگینی بر ایشان مسلّط شد که بیدار نشد، مقدّرات الهی این بود. صبح که از خواب بیدار شد با خبر شدیم که حادثه ای رُخ داده است. ایشان به سوی مسجد گوهر شاد حرکت کرد و مرا نیز با خود برد. وقتی به مسجد رسیدیم، دیدیم چند نفر نیمه جان افتاده اند و یک نفر هم گلوله خورده و نفسهای آخر را می کشد. با او صحبت کردم، گفت: من اهل خواجه ربیع هستم. بعد رفتیم داخل صحن نو، دیدیم در آنجا هم یکی افتاده که اهل همدان است. سپس من آمدم بالای سر آن محتضر دیدم که جان داده است. خاطره آن حادثه تلخ الاَن هنوز در جلو چشم من مجسّم است. از این‌رو، خرسندم که پدرم دارای روحیّه انقلابی بود. وی با این که در صحنههای اجتماعی انقلاب شرکت نداشت، ولى دوست مى‌داشت در کارهای ماجرایی و کارهایی که علیه دولت است شرکت کند. از این‌رو، صبح که از خواب برخاست و متوجّه شد که در مسجد گوهرشاد کشتار شده، متأثر شد که چرا شب گذشته خوابش برده است.
دوره تحصیلی در مشهد
من علاوه بر تحصیل در مدرسه نوّاب در مدرسه ای که الاَن خراب شده نیز سکونت داشتم و خاطره ای هم از آنجا دارم. در مدرسه نوّاب چهار نفر در یک اتاق زندگی می کردیم و نام هر چهار نفر ما ابوالقاسم بود و آن چهار نفر عبارت بودیم از: خزعلى، صرّاف زاده، یگانه و جلالى.
خاطره جالبی که از مدرسه نوّاب دارم این است که در آنجا با مردی بزرگ به نام میرزای اصفهانی آشنا شدم. شخصیّتی بود که ارتباطش با ولیّعصر(عج) خیلی محکم بود. به ملاقات حضرت نیز نایل شده بود و حوزه مشهد تا الاَن هر چه اثر دارد از ایشان است. وی فلسفه و عرفان را خیلی محکوم می کرد و در آنجا ایشان حال و هوا را به اهلبیت :برگرداند به طوری که فلسفه نه تنها از کار افتاد، بلکه مبغوض هم شد. البته دانش فلسفه به تنهایی عیب ندارد، امّا اگر مبنای دین واقع شود، اشکال دارد. فلسفه را باید آموخت تا بتوان با زبان فلاسفه آشنا شد. مرحوم علاّ مه طباطبائی ۱با این که در فلسفه قوی بود، امّا در تفسیر خود می فرماید که با فلسفه و عرفان نمی توان قرآن را تفسیر کرد. این ها سه ضلع مثلّث‌اند که در یکجا جمع نمی شوند. با این که کار ایشان این بوده با این حال، در چند جای تفسیرشان تصریح کرده اند.
یکی دیگر از مردان بزرگی که من دیدم حاج شیخ هاشم قزوینی بود که با آیه اللّه‌العظمی سیستانی هم رفیق بود و در قم با هم بودیم و در درس آیه‌اللّه بروجردی حاضر می شدیم که بعد ایشان عازم نجف شد.
درس آیه اللّه بروجردی جذبه قوییی داشت، خیلی منظّم و منقّح بود. از این‌رو، بسیاری از طلاّ ب مایل بودند در درس او شرکت نمایند. البته دو عامل ایشان را از شاگرد پروری شایسته باز می داشت: عامل اوّل، مرجعیّت وی بود که مراجعه به ایشان زیاد بود و عامل دوم پیری وی بود و گرنه او شاگرد پرور بسیار خوبی بود. براى همین دو عامل دو درس خود را به یک درس تقلىل داده نخست اصول و فقه تدریس می کرد و بعد به فقه پرداخت و من درس اصول وی را درک نکردم؛ بلکه فقط به درس فقه او می رفتم و در آن جا بود که من تواضع مرحوم امام و آقاى داماد را دیدم؛ چرا که منِ طلبه جوان و حضرت امام(ره)  که خود از مدرّسان بزرگ حوزه بود و افرادی مانند او نیز در درس مرحوم بروجردی حاضر می شدیم.
درس مرحوم بروجردی بسیار محقّقانه بود. بنده گاهی به صورت کتبی اشکال می کردم. از یادگاری هایی که از ایشان دارم این است که در درس استصحابِ متعارض، اشکالی مطرح کردم و به ایشان دادم. وی در جلسه بعد مطرح کردند و پاسخ دادند. از همان جا فهمیدم که ایشان شاگردپرور است. بعد کم کم فاصله بین من و او کم شد و مهر و محبّت او شامل حالم شد.
ارتباط با آیه اللّه العظمی بروجردى
از چیزهایی که خیلی مرا به مرحوم آیه اللّه العظمی بروجردی نزدیک کرد حادثه تبعید من در سال ۱۳۳۹شمسی به رفسنجان بود و به علّت تعرّضی که به شاه داشتم، تقریباً می خواستند حکم اعدام صحرایی برای من درست کنند و بعضی از سرمایه داران رفسنجان هم مطلب را خیلی پروبال داده بودند. من در مقابلشان ایستادم. آنان هم بر ضدّ من توطئه کردند و مرا به مدّت سه ماه به گناباد تبعید کردند. در این میان نامه ای نوشتم برای آقای بروجردی که من از نظر آب و هوا مشکلی ندارم و مدّت سه ماه هم برای من مهم نیست؛ ولى اىنجا صوفی ها هستند و می خواهند با من ملاقات کنند و من از اینها ناراحت هستم، اگر یک جای بدآب و هوا باشد و سه ماه را به نه ماه تبدیل بکنند برای من بهتر است. آقای بروجردی خیلی متأثّر شد و به دستگاه اشاره کرد و شیخ مجتبی اراکی را به نمایندگی از سوی خود به رفسنجان فرستاد و مسئله را حل کرد و قضیّه تمام شد. من آمدم خدمت آقای بروجردی و عذر خواستم، گفتند: نه کار برای خدا بوده و ان شاء اللّه نتیجه اش خوب است. مباشر ایشان گفت: آقای بروجردی یک شب به خاطر شما تب کرد. من خیلی ناراحت شدم و گفتم: من عذر می خواهم، در مقام زحمت دادن به شما نبودم. وظیفه ای بود که چیزی گفتم. گفت: نه طوری نیست.
وقتیمرا از خانه برای تبعیدبیرون می بردند قرآن را باز کردم یکجا آیهمنحصر به فردی در قرآن هست که با این قضیّه ما می خواند :(الّذین أُخرجوا من دیارهم بغیر حقٍ الاّ أن یقول ربنا اللّه و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعضٍ لهدُّمت صوامعُ و بیع و صَلَوۃ مساجد یذکر فیها اسم اللّه کثیراً و لینصرنّ اللّه من ینصره انّ اللّه لقویّ عزیز)[۱]. خیلی مرا دل گرم کرد و من در راه، الطاف خفیّه را آشکارا می دیدم. این جریان به گوش حضرت امام ۱رسید. من نمى‌دانستم که ایشان ضدّ شاه است. ایشان مرا خواست. با خود گفتم: نکند ایشان بگوید: تو یک طلبه هستى، با شاه چکار دارى؟ از این رو، من هم خیلی مطالب را نگفتم، بلکه گفتم: چون اینان داشتند سینما می ساختند و می خواستند بچّه ها را فاسد کنند، من هم وارد عمل شدم. دیدم که با رشادت فرمودند: نه، مایه ای در شما هست و این جریان تن به تن ما را با ایشان مرتبط کرد و خاطره من از ایشان این بود. گرچه بعد فهمیدم امام ۱یک کوهِ آتشفشانِ بزرگ است و ما در برابر ایشان یک جرقّه هستیم. از آن پس دل‌داده ایشان شدم. یک ماه پیش از شروع نهضت من می خواستم به نجف آباد بروم و هنوز ایشان اعلامیّه ای نداده بود، گفتم: فرمایشی دارید؟ فرمود: آتش زیر خاکستر است. من فریاد می کنم، به علمای نجف آباد بگو، آنان هم فریاد بکنند. من رفتم و پیام ایشان را به علمای نجف‌آباد رساندم. بعد از آن، امام(ره) اعلامیّه‌ای در باره انجمن های ایالتی و ولایتی صادر کرد.
فعّالیّت های سیاسی و اجتماعی پیش از انقلاب
عادتم بر این بود که در برابر بدی ها ایستادگی می کردم و همچون پدرم روحیّه پرخاش گری داشتم. در منبر معمولاً چنین بودم. حتی پیش از انقلاب در آبادان اگر حرکت سویی انجام می شد، من فریاد می کشیدم.در آن زمان کمونیست ها هم فعّالیّت می کردند و رئیس فرهنگ، آنان را بیرون می کرد. ما یک شب به فضل الهی آنان را بیرون کردیم. گفتم: آقایان مرخص‌اند که بروند، اگرنروند، هستند کسانی که آنان را بکشند و بالای سرشان هم بایستند و بگویند: ما قاتل هستیم. بعد از این واقعه، من خیلی پریشان شدم، صبح آمدم مدرسه، یکی از کمونیستها گفت: شما به ما نسبت توده ای داده اید؟ گفتم: من نسبت ندادم، بلکه رئیس فرهنگ گفته است. او گفت: آنان باید بیرون بروند. در بین بحث، ناخواسته توهینی به حضرت نوح(ع) کرد. گفتم: روشن شد که توده اى هستى؛ زیرا اگر مسلمان بودی به پیغمبر توهین نمی کردى. سرانجام بعد از ۲۴ ساعت آن جا را ترک کردند. این واقعه در حدودسال ۱۳۲۶ یا ۱۳۲۷شمسی رخ داد. بعضی از فدائیان اسلام با ما خیلی مأنوس بودند و می گفتند: ما می کشیم و می ایستیم و برای همین ما با کمک مؤمنان این کارها را می کردیم. یکی از جوانان که الاَن زنده است، در بازار به سرهنگی که با خانم خود که مینى‌ژوپ پوشیده بود رد می شد، گفت: پیامبر اکرم۹ فرموده است: «هر کس راضی باشد زنش را نگاه کنند، دیّوث است».
این سرهنگ وقتی این را شنید آتش گرفت. بلافاصله با پلیس تماس گرفت و او را به شهربانی بردند. رئیس شهربانی گفت: به سرهنگ جسارت کرده‌اى؟ گفت: من جسارت نکرده ام، من رواىت خوانده‌ام. گفتم: «پیغمبر اکرم۹ فرموده است: هر کس راضی باشد به زنش نگاه کنند دیّوث است» چه اىن آقا باشد چه تو باشی و چه شاه باشد! حال شما آن زمان را در نظر بگیرید و اىن روحیّه را! آرى، منبرها با اىن روحیّه ها بود و هر کس دردِ دین داشت، پاى منبر حاضر می شد. بعدها که قضیّه رفسنجان و تبعید شدنم پیش آمد، دیدم زمینه آماده شد. از این‌رو، گفتم: اکنون که فریادگر بزرگی هست، پس باىد مشغول فعّالىّت شوم. از این‌رو، از روزی که امام را شناختم، همواره از او اشاره کردن و از ما به سر دویدن بود. و از این رو بود که فرمود: پیام مرا به علماى نجف آباد برسان و اىن زمانی است که هنوز نهضت شروع نشده بود. بنابراىن، من خدا را بسیار شاکرم که از یک ماه پیش از نهضت تا شب آخر (۱۴ خرداد ۱۳۶۸) در خدمت اىن مرد بوده ام. یک ساعت پس از رحلت حضرت امام(ره)  به مرحوم سیّد احمد آقا گفتم: اجازه بدهید من به محضر اىشان بروم و بوسه‌اى بر اىشان بزنم، اىشان موافقت کرد و من صورت امام را به عنوان خداحافظی بوسیدم، ولی ارتباط قطع نشد و معمولاً شبها با مهربانی به خوابم می آمد. حتی دو شب با فاصله در خواب به من فرمود: بیا کربلا! گفتم: کربلا!؟ چون قبلاً کربلا رفته بودم؛ امّا اىن دفعه ـ که چهار سال پیش رفتم ـ چیز دیگری بود. همه عمرم یک طرف و اىن کربلاىی که اىشان دعوت کرد یک طرف.
وقتی که نهضت شروع شد و امام(ره)  را تبعید کردند و بعد از نه ماه و چند روز بازگشتند. دوستان گفتند: منبر بازگشت اىشان را شما به عهده بگیرید. خود امام هم اشاره اى کردند. رفتم خدمت امام که هیجدهم فروردین ماه ۱۳۴۳ بود. روزنامه اطلاعات نوشته بود: چون روحانیّت با دستگاه کنار آمد، اىشان را آزاد کردند. امام با آن روحیّه انقلابى‌اش فرمود: آیا می گویی مطلب دروغ است یانه؟ اگر نگویی خودم از پاى منبر فریاد مى‌زنم و می گویم. گفتم: اىن که چیزی نیست، از این مهم تر را هم می گویم. شبی در فیضیّه جلسه اى تشکیل شد، آقاىی قبل از من منبر رفت. موج جمعیّت، سیل آسا می آمد، آن بنده خدا نتوانست منبر را اداره کند، آمد پاىین. با خود گفتم: با اىن جمعیّت که خود امام(ره)  در آن حضور دارند، اگر نتوانم منبر را اداره کنم، براى امام خیلى بد می شود و مناسب نیست. از این‌رو، بر خدا توکّل کردم و به منبر رفتم. دیدم ابتدا باىد اىن مردم را ساکت کرد. راهش چیست؟ پس از بیان بسم‌اللّه و گفتن حمد، گفتم: الف ـ ب ـ پ ـ ت ـ …، مردم ساکت شدند. نبض مجلس را گرفتم. آن گاه گفتم: پس از نه و ده و بین ده و نه خورشیدی در قم تابید و به معصومین: سلام کرد و اىشان در جواب فرمود: شبم به روی تو روز است و دیده ام به تو روشن وَاïنâ هَجَرâتَ سَواءٌ عشیّتیـ و غداتیـ؛ اگر تو از من دوری کنى، روز و شب براىم یکسان است.
چون امام بین ساعت نه و ده تشریف آورده بودند، از این رو، اىن جمله و چند جمله ادبی دیگر گفتم که مردم ساکت شدند. بعد در باره اىشان گفتم: روزنامه اطلاعات مطالب کذبی را نوشته است که روحانیّت با دستگاه کنار آمده است! کدام روحانى؟ کدام روحانى می تواند با دستگاه کنار بیاىد؟ امام نشسته بودند و گوش می دادند و دیدند که آن حرارت لازم را به خرج داده‌ام و هر چه بود با صراحت گفتم.
در بین سخن‌رانى، هوا بارانى شد. گفتم: اى باران! تو ببار، بدن ها را پاک کن و من هم می بارم و هر دو با هم جسم و جان را تمیز و طیّب می کنیم. از این منبر، امام(ره)  خرسند شدند و اىن منبر، تاریخی شد. برخی گفتند: در زندان صدام که بودیم، اىن منبر را تکرار می کردیم. بعد امام ۱فرمودند: تو و آقاى مشکینی و یک نفر دیگر همیشه باشید و من چون با امام خیلى خودمانی شده بودم، گفتم: اگر خواستید نفر پنجم را اضافه کنید که همسو باشیم با ما مشورت کنید. امام از این صراحت لهجه خیلى خوشحال شد و فرمود: من می خواهم که با من اىنطور باشید، صریح‌اللّهجه باشید، مِنّ و مِنّ نکنید. وقتی که اىشان به مقام امامت و رهبری رسید باز با اىشان صحبت و مشورت داشتم. اىشان فرمودند: فلان کس را براى نماىندگی قبول کن. گفتم: به اىن علّت نمی توانم. به شوخی فرمود: به حرف من هم گوش نمی کنى؟
زندان و تبعیدگاه
من نه به نجف رفتم و نه به خارج ـ پاریس؛ چون گرفتار تبعید و زندان بودم. در طول اىن مدّت سه بار تبعید شدم و یک بار هم به زندان قزلقلعه رفتم. تبعید اوّلم به گناوه سه سال طول کشید و بعد به دامغان و زابل تبعید شدم. در تبعید سوم که پنهان شدم تا دستگیر نشوم. در مخفیگاه، آیه اللّه خامنه اى به دیدنم آمد و با هم صحبت کردیم. در تبعید سوم وقتی که پسرم در قم به شهادت رسید، دیگر از اختفا بیرون آمدم. رفقا گفتند: تو را دستگیر می کنند. گفتم: خوب، دستگیر کنند. اگر در تشییع جنازه شهید مرا بگیرند، اشکال ندارد و خدا توفیق داد در شهادت ایشان اشک نریختم، دوستان گفتند: گریه کن تا قدری آرام شوى. گفتم: نه ـ بحمداللّه ـ من آرامِ آرام هستم و اىن جمله به ذهنم آمد که به خدا اگر او با لباس دامادی می خواست به حجله برود، اىن قدر آرام نبودم که الاَن آرامش دارم اىن حرف مرا در نامه اى به امام نوشتند و اىشان فرمودند: با اىن جمله پشت دشمن را شکست.
مادر شهید گفت: من می خواهم جنازه فرزندم را ببینم. گفتم: نمی خواهد؛ ولى اگر قول بدهی که گریه نکنى، اشکال ندارد که ببینى! قول داد و به قولش هم عمل کرد و بچّه را دید.
در زندان قزل قلعه که بودم مرحوم ربّانی شیرازی هم بود البته اىشان در زندان عمومی و من در سلّول انفرادی بودم.
یک بار اعلام کردند که می خواهند ایشان را آزاد کنند، البته نیرنگی در کار بود و او در جریان نبود وقتی که خود را آماده کرد و آمد بیرون، بلافاصله او را به سلّول انفرادی بردند که اىشان از این کار زشتشان بسیار عصبانی شد و دست به اعتصاب غذا زد. من با اىشان یک سلّول فاصله داشتم.
سلّولی که بنده در آن بودم بسیار کوچک بود (دو متر در دو متر بود) و یک ارمنی هم با من در آن سلّول بود. او سرش تراشیده و ریش داشت و داراى صورتی سفید و قیافه‌اى جذّاب بود. ابتدا خیال کردم طلبه نماز شب خوان است. وقتی سؤال کردم: شما چه کاره‌اىد؟ گفت: من ارمنی هستم. فهمیدم که با او باىد با اخلاق و با صراحت صحبت کرد. از این رو، گفتم: اگر من و تو هر دو با هم به زیر دوش برویم و بدن ما بیمیکروب بشود و تمیز گردد، باز من موظّفم از شما اجتناب کنم؛ زیرا اىن از مقرّرات مذهب ما استکه از شما اجتناب کنیم و اىن امر به سبب میکروب‌دار بودن و یا میکروب‌دار نبودن بدن و یا لباس نیست. بنابراىن، یک مقدار مواظب باش که با دستِتر، اطراف لباس و وساىل ما نیاىى. گفت: بله همینطور است، من خبر دارم. زمانی در تبریز نان کم بود، مادر من می رفت دست خیس به نان می زد و می گفت: اىن نان نجس شد و آن را می گرفت کم کم با هم، هم صحبت شدیم. او گفت: اگر آزاد بشوی قبل از رفتن به خانه چهکار می کنى؟ گفتم: امامزاده اى داریم، اوّل به زیارت می روم و بعد به منزل. من از او پرسیدم: شما پس از آزادی چه می کنید؟
گفت: اوّل یک شکم سیر، شراب می خورم و بعد به منزل می روم. بعد از گذشت دو سه شب، در مذمّت شراب با او صحبت کردم. گفت: به افتخار همنشینی با تو در زندان تا زنده‌ام شراب نمی خورم. بعد هم کم کم موقع نماز میگفت: من را بیدار کن و بعد گفت: اگر بخواهم وارد اسلام بشوم، چه کار باىد بکنم؟ در اىن رابطه نیز با هم صحبت کردیم و اسلام آورد و بعد از چند روز به زندان عمومی منتقل شد. الاَن مسلمان خوبی است و به دیدن من مى‌آید. روزی به من گفت: عمویم دلار زیادی براىم فرستاد و گفت: برگرد آمریکا گفتم: بر نمی گردم. از کارهاى دیگری که در زندان انجام می دادم اىن بود که اگر می خواستند در آنجا سر و صدا کنند، اىستادگی می کردم. روزی زندانیان به یک توده اى حمله کردند و گفتند: شما آدم نیستید، اگر آدم بودید زندان نمی آمدید. من گفتم: حرفتان را بفهمید، آدم نیستید یعنی چه؟ موسی بن جعفر۸ در زندان بود چرا نمی فهمى؟ گفت: با شما نبودم. گفتم: با هر که بودی باش، چرا به مردم توهین می کنید؟
وقتی از زندان آزاد شدم، فهمیدم که لذّت آزادی چهقدر شیرین است! چون در زندان هر چه می گفتم: دست ما به آب هندوانه آلوده است، اجازه بدهید بروم بشویم، نگهبان می گفت: موقع وضو می شویى. تا اىن گرفتاری ها نباشد آدم آزادی را نمی فهمد. پس از آزادی از زندان به تدریس پرداختم و در باره مرجعیّت امام(ره)  هر چه می آوردند امضا می کردم. یک بار دراعلامیّه‌اى نوشتم: اعظم مسائل اسلام، نجات اسلام است و من در چهره اىن مرد[امام (ره)] نجات اسلام را می بینم؛ از این رو، تقلىد از اىشان مسلّم است. زمانی در اهواز، ده شب صحبت داشتم که شب هفتم خیلی اوج گرفت. ساواک آمد مرا احضار کرد. یک سرهنگِ اخم کرده چاق نشسته بود. سکوت کرده بود، من هم سکوت کردم. از اىشان مطلبی داشتم، با خود گفتم: باىد بادش را خالى کنم، گفتم: شنیدم که شما در اصفهان به مؤمنان سفارش کرده‌اىد که با سادات و اهل علم خوش رفتار باشید. گفت: شما چرا اىن قدر شلوغ می کنید؟ گفتم: من منبری می روم که مردم می خواهند. گفت: نه، امشب باىد بروى. گفتم: هفت شب من منبر رفته ام، سه شب دیگر هم اگر منبر بروم، رفتن من طبیعی خواهد شد؛ امّا اگر شما مرا می فرستید بازتاب آن با شما است. از من خوشش آمد، گفت: خوب مردم را تهییج می کنید! بعد تصمیم گرفت حقّه بازی کند. گفت: چون می خواهی به مشهد بروى، می خواهم پول شما را بدهم. گفتم: من پول دارم. گفت: می خواهم در ثواب آن شرکت کنم. آمد پول در جیبم بگذارد، مچ او را گرفتم و گفتم: جناب سرهنگ! تا به حال یک شاهی از این پول ها را نگرفته‌ام و نخواهم گرفت. گفت: نه اىن براى مشهد است. من هم قومی دارم، شما یک زیارت بخوانید براى ما. گفتم: پول خیر، من پول نمی گیرم، ولى براى شما زیارت می خوانم و شما هم دست از این کارها بکش. پول را داخل کشو گذاشت. بعد گفت: پس شتر دیدی ندیدى. گفتم: من حرف هاى خودم را می زنم و از کسی نه پولى گرفته ام و نه خواهم گرفت. یک وقت درحرم امام رضا(ع) دیدم اىن سرهنگ دست به پشت من زد و گفت: التماس دعا.
اگرما اىستادگی کنیم، اثر مثبت دارد. به او گفتم: اىن قبر کیست؟ گفت: قبر حضرت رضا(ع). گفتم: در مورد اىن نهضت ملاحظه شیعیانش را بکن. گفت: چشم. یک چشمِ گرمی گفت. در باطن علاقهمند شد. من در خبرگان به دوستان گفتم: آقاىان! به وظیفه عمل کنید، اگر نکنید مردم منحرف می شوند. اگر بچّه شما بد کرد، بگویید بد کرده، سرپوش نگذارید. خود امام به آقاى طالقانی فرمود: اگر احمدِ من خلاف کند، خودم میکُشمش. پیغمبر فرمود: «اگر زهرا خلاف کند، خودم مجازاتش می کنم». مردم می فهمند.
حفظ قرآن و نهج البلاغه
من چون ادبیّات عرب را بسیار خوب خوانده بودم و علاقه زیادی به قرآن داشتم، به حفظ قرآن روی آوردم؛ ولى به دلىل تراکم کارها گاهی برنامه حفظ را رها می کردم تا اىن که سرانجام در چند سال پیش مصمّم شدم که کلّ قرآن را حفظ نماىم که ـ بحمداللّه ـ اىن توفیق حاصل شد و در مسابقه کشوری مقام اوّل را در اىران کسب کردم و نیز در مسابقه بین المللى رتبه دوم را به دست آوردم. بعدها دوستانی (دانشجویانی) از دانشگاه امام صادق(ع) آمدند و گفتند: با ما در باره حفظ قرآن، معاهده اى برقرار فرما. گفتم: حفظ قرآن از شما و حفظ نهج البلاغه از من و اىن را هم می دانید که کلمات نهج‌البلاغه سختتر از کلمات قرآن است. سرانجام با آنان عهد کردم که اگر شما برنده شدید، من شما را به حج می برم و اگر من برنده شدم، چون شما دانشجو هستید و در آمدتان کم است، هر نفر پنج هزار تومان به فقرا صدقه بدهید. خلاصه اىن که پس از دو سال یکی از آنان پانزده جزء و دیگری پنج جزء را حفظ کردند و من هم موفّق به حفظ کلّ نهج البلاغه شدم.
مسئولیت هاى پس از انقلاب
وقتی که حضرت امام به اىران تشریف آورد، من در اهواز بودم و سه شهر اهواز، آبادان و خرّمشهر را شبانه روز سرکشی می کردم و با مردم صحبت می کردم؛ چون آنجاها منطقه مرزی و خطرناک بود. مردم می خواستند در آن جا سرهنگ ها را بکشند؛ امّا من می خواستم امام بیاىد و کار را تمام کند. از این رو، مواظب بودم و نمی توانستم شهرها را ترک کنم. در یازدهم بهمن ماه به من تلفن کردند و گفتند: فردا امام می آید. شما بیا به عنوان پدر شهید صحبت کن. شهید مطهّری ۳۵ دقیقه با من تلفنی صحبت کرد. طولانیترین تلفنی که تا آن موقع داشتم. گفتم: من نمى توانم اىنجا را رها کنم. اوضاع به هم می ریزد. درست است که دیدار امام و ملاقات اوّل، خیلی مورد علاقه من است؛ امّا چه کنم که سه شهر به هم می ریزد. به اىشان گفتم: براى من مشکل است، ولى اىشان خیلى اصرار کرد تا اىن که سرانجام امام آمد و من در ۲۲ بهمنماه به منزل امام مشرّف شدم و عرض کردم: الحمداللّه الذیـ أذهب عنّا الحَزَن و گفتم: عذر می خواهم اگر دیر آمدم، علّت را گفتم. امام فرمود: می دانم، وظیفه‌ات همان بوده که انجام دادی اظهار لطف و محبّت کرد. در همانجا یک رندی دید امام به من خیلی محبّت می کند، تا آمدم بیرون دستها را روی سینه گذاشت و سلام کرد و گفت: حضرت آیه اللّه! هفت میلیون در اختیارت می گذاریم، اگر لازم بود به فقرا بدهید. اىن هم دیدار ما با امام بود و از آن بعد مشغول کار شدم. وقتی که حضرت امام بنده را براى عضویّت در شوراى نگهبان برگزید، عذر آوردم و براى بار دوم که تقاضا کرد، من قبول کردم. امام فرمود: بیا، به آن کارهاىت هم می رسى. گفتم: چشم. در مجلس خبرگان قانون اساسی بودم و در مجلس خبرگان رهبری هم هستم. زمانی اعضاى خبرگان قانون اساسى، در ۲۵ یا ۲۷ رمضان بود که خدمت امام رسیدند. اىشان مقداری صحبت کرد و همه را ارشاد کرد. آن گاه پس از پاىان جلسه، به من فرمود: تو بمان، آقاى بهشتی هم بماند. یکی دو نفر دیگر هم بودند. نزد کسانی که داراى محورهاى عقیده اى مختلف بودند، نمی خواستند چیزی بگویند. به ما چند نفر فرمود: مواظب باشید زن، رئیسجمهور نشود که مرحوم بهشتی خیلى با ظرافت تعبیر کردند به اىن که رئیس جمهور باىد از رجال سیاسی باشد و دیگر اىن که در باره مِلک مردم سفارش فرمود که بیجهت کسی تعرّض به مال مردم نکند و هر کس به بهانه اىن که فلانى مستکبر است به اموال او دستبرد نزنند و مورد تصرّف قرار ندهند. اگر کسی از راه شرعی مِلکی به دست آورده، هر چه قدر هم زیاد باشد کسی نمی تواند در آن تصرّف کند. اگر امام یک دستور کوچکی در اىن زمینه می داد، مردم می ریختند و روزگار سرماىه داران را سیاه می کردند؛ ولی امام می فرمود: من باىد جواب خدا را بدهم. بعضیها که عمامه اى به سر داشتند، گفتند: هر کس که داراىی اش بیش از اندازه لازم باشد، حرام است. رفتم پشت تریبون، گفتم: براى ناخن چیدن رواىتی لازم است که سند داشته باشد. رواىتی که سند ندارد، حتی به درد ناخن چیدن هم نمی خورد. شما مال مردم را به چه دلیل بر خود حلال می کنید؟ گفتم: اگر شما باىستید، ما هم اىستاده اىم که ـ بحمداللّه ـ قانون اساسی قوییی تنظیم شد.
از دیگر کارهاى سیاسی من اىن است که در سه دوره مجلس خبرگان رهبری عضویّت دارم و در کمیسیون تحقیق فعّالىّت می کنم. اىن کمیسیون در باره ویژگی و صفات رهبر تلاش می کند و شاىد اىن انفع باشد که کسی صدمه نزند و ما باىد بیدار باشیم و جهاتی که لازم است حتی به خود رهبر هم تذکر بدهیم و داده‌اىم و اىشان هم پسندیدند. پاىه مهم، رهبری است. اگر به اىن پاىه صدمه برسد، آن سه قوّه دیگر، ضعیف خواهد شد. ما باىد زیر نظر رهبری کار کنیم. اىن جنبه را از جهت مثبت و منفی باىد مورد اهتمام زیاد قرار داد.
ارتباط با مقام معظّم رهبرى
در ملاقات هاى با رهبری، مطالب را بیان می کنم. اىشان با سعه صدر می پذیرد. حتی یک بار خدمت اىشان عرض کردم: شما فرمودید: من صددرصد، رئیس جمهور(آقاى خاتمی) را تأیید می کنم! اىن مطلب، خیلی دنباله دارد! ما نمی توانیم اىن را کنترل کنیم. تا ما بخواهیم جاىی صحبت کنیم، بلافاصله می گویند: آقا اىشان را صد درصد تأیید کردند. ایشان در پاسخ فرمود: ما در مرحله خاصّی به سر می بریم و من باىد جمع و جور کنم که باشند و تأیید بشوند و کار کنند؛ ولى اىن بدان معنا نیست که شما انتقاد نکنید. شما اگر مطلبی دارید بگویید و انتقاد کنید.
اىن مطلب را من به مجلس خبرگان منتقل کردم و به دوستان گفتم که عمده، محورِ رهبری است. مسئله رهبری را بگویید. اگر نگویید، خطر پیش می آید و به گردن شما مى‌افتد. نکات مثبت و منفی را بگویید. تا به حال ـ بحمداللّه ـ توفیق نصیب شده است.
ارتحال حضرت امام(ره) و اقدام خبرگان
رحلت حضرت امام(ره)  از دو جهت بسیار مهم بود: یکی به سبب رقم خوردن سرنوشت مردم و کشور؛ زیرا گرگ هاىی که از دیر زمان دهان شان را باز کرده بودند و منتظر چنین فرصتی بودند، ناامید شدند و تودهنی خوردند. چنان چه اىن اقدام خبرگان با تأخیر صورت می گرفت، احتمال هر خطری می رفت.
از سوی دیگر، غم و اندوه فقدان خود امام(ره)  بود که فشار زیاد بر ما وارد می کرد. وقتی امام(ره)  رحلت فرمود، مسئولان کشوری گرد آمدند. آقاى هاشمی رفسنجانی گفت: خوب است که ما خبر رحلت حضرت امام(ره)  را اعلام نکنیم، تا رهبر را انتخاب کنیم، آن گاه هر دو خبر را با هم اعلام کنیم که مردم دلسرد نشوند.
در اىنجا دیدیم نظریّه آیه اللّه خامنه اى مناسب تر و مورد قبول است. ایشان فرمود: شما هر تصمیمی بگیرید بنده موافقم؛ لکن باىد ابتدا به رادیوهاى بیگانه گوش داد و دید که آیا آن ها از این واقعه خبر دارند یا نه؟ اگر اىن ها خبر را اعلام کنند و ما کتمان کنیم، آن موقع مردم می گویند: ما خبر را از رادیوهاى بیگانه دریافت کردیم و سلب اعتماد خواهد شد. خلاصه اىن که او ابتکار فکری خوبی به خرج داد و پیش از آن که اىن خبرِ اندوه بار از طریق رادیوهاى خارج به گوش ملت اىران برسد، رادیوهاى داخلى، آن را مطرح کردند و اىن یک مشکلى بود که رفع شد؛ امّا مشکل بعدی انتخاب رهبر بود که آن هم با دراىت اعضاى خبرگان و با هداىتهاى خداى متعال و عناىت امام زمان(عج)، اىن امر هم به نحو احسن انجام شد و دلِداغ‌دار ملت مسلمان اىران و مستضعفان عالم تسکین یافت.
فعّالیت هاى علمى
تنها اثری که از بنده به چاپ رسید، تفسیر سوره فاتحه الکتاب است. بر شعرهاى عینیّه ابن أبی الحدید در باره امیر المؤمنین ـ که هشتاد و چند بیت است ـ نیز شرحی نوشته‌ام؛ ولی اکنون نمی دانم کجا است. همچنین در باره تنظیم آیات قرآن نیز تلاش هاىی انجام داده‌ام که البته به اتمام نرسیده است. در اىن زمینه بنا دارم مجموعه‌اى تنظیم کنم که بتوان از آن دریافت که مثلاً جمله (و اللّه عزیزٌ حکیم) در چند جاى قرآن آمده، و یا جمله (علیم حکیم) و یا (حکیم علیم) براىش ضوابطی درست شود که هرگاه بخواهند بگویند: سوره، مثلاً همیشه بگویند :(علیم حکیم).اىن براى حافظه هم خوب است و اگر مثلاً در سوره انعام است، همیشه بگویند: (حکیم علیم). یا مثلاً در باره اىن که سیر لىل و نهار همه جا با «ل» آمده، ولی یک جا با «اïلى» و آن در سوره لقمان است. اىن یک مطلبی است که جمع و جورش کرده ام، ولى هنوز کامل نشده است. کار من بیش تر روی قرآن و نهج‌البلاغه است. اىن که از شوراى نگهبان کنار کشیدم براى آن بود که در اىن پاىان عمر، چیزی در باره قرآن بنویسم، نکاتی را که کمتر در تفاسیر گفته شده است از خود قرآن و رواىات استخراج کنم و به آن ها بپردازم.

 

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.