به گزارش “سیرجان خبر” محرم سال ۱۳۵۷ جناب مستطاب آیتالله پسندیده که در حق بنده لطف داشتند از من خواستند که در ایام محرم به سیرجان و کرمان بروم. به طرف سیرجان حرکت کردم. گویا روز چهارم یا پنجم محرم بود که به سیرجان رسیدم. جمعیت زیادی خارج از شهر در انتظار من بودند. البته این استقبال باشکوه فقط به این دلیل بود که من از طرف بیت امام به آنجا میرفتم و الا بنده طلبهای بیش نبودم. هنگامی که به شهر رسیدم دریافتم که جمعیتی از شهر داخل فرمانداری متحصن شدهاند. علت را پرسیدم؛ گفتند که ساواک دو نفر را دستگیر کرده است و مردم به همین علت آنجا تجمع کردهاند که آن دو جوان را آزاد کنند. ابعاد تحصن خیلی وسیع به نظر میرسید و حتی بعضی اعتصاب غذا کرده بودند. جمعیت از من خواست که در میان آنها صحبت کنم و برای اولینبار وارد جمع آنها شدم و در برابر فرمانداری ایستادم و به طور مبسوط در حدود یک ساعت و نیم سخنرانی کردم. جوانی، شور و نشاط انقلابی و نیز انگیزه، روحیهای خاص در من ایجاد میکرد و موجب میشد که در صحبتها توانایی زیادی از خود نشان بدهم. البته این مسائل جز لطف خدا چیزی دیگر نبود. من کارهای نبودم. مهار کار دست ذات اقدس حق بود که آدم را به راه میانداخت. زبان، قلم و قدم در خدمت او بود. بعد از آن سخنرانی بود که آن دو نفر زندانی آزاد شدند. اولین مشکلی که در سیرجان با آن برخورد کردم این بود که با کارشکنی یک هملباس روبهرو شدم. او شخص پرادعایی بود و چهرهی عالمانهی او در آن مقطع که طلبهی تقریباً جوانی بودم آشکار بود. او جمعی را به دور خود جمع میکرد و بعضی از افراد را با حضرت امام مقایسه میکرد. البته آن شخص بعد از سخنان من در جمع مردم، حواسش را جمع کرد و مقابلهای به آن صورت نشد. در آن زمان شور و حال انقلاب باعث میشد که مردم نسبت به افکار افراد حساس نباشد. آن دو نفر پیرو هر خطی بودند برای مردم، دو نفر انقلابی پیرو امام محسوب میشدند. به محض آزادی آن دو نفر دیدم که مردم با چه عشق و شوری آنها را روی دست گرفتند. از روز پنجم ماه محرم تا شب شانزدهم جلسات متعددی در مساجد، تکایا، میادین و خیابانهای شهر داشتم. مردم با حاضر کردن ماشین حمل نفت یا بنزین، وسایل سخنرانی را آماده میکردند و من بالای ماشین رفته و سخنرانی میکردم. چون جوّ شهر سیرجان قبل از ورود من تحت تأثیر القائات و نظرات خاص فقهی بود، من بحث را برای مردم از دیدگاه حضرت امام تبیین و سعی میکردم ضمن روشن کردن بحث و مبانی حکومت اسلامی و ولایت فقیه از هرگونه اصطکاک و رویارویی با افراد یا جناح خاصی پرهیز کنم و به لطف خدا در این مدت هیچگونه تعارض و برخورد مستقیم خصوصاً با افراد هملباس خودم پیش نیامد. مردم نیز به راحتی مسائل را میپذیرفتند و به راه میافتادند. بعد از تبیین اصل انقلاب و آگاهی مردم، عمده مباحثی را که مطرح میکردم حول و حوش وظایف روحانی و عالم دین در مقابل ظلم و جور دستگاه ظالم بود و در اینباره، حدیث شریف “من رأی سلطاناً جائراً” را بسیار میخواندم و اطراف این حدیث مطالب زیادی میگفتم و بیان میکردم که وظیفهی روحانی عالم، امام معصوم (ع)، پیامبران (ص) در مقابل دشمن چه بوده است. با این سخنان، مردم تحریک و سپس تشجیع شده، یکپارچه در صحنه حاضر میشدند و محشری به پا میشد. البته در ایامی که در سیرجان بودم، شهربابک جز مراکزی بود که با آن به طور مستقیم در ارتباط بودم. شهربابک محل تبعید مرحوم ربانی املشی محسوب میشد و در صد کیلومتری سیرجان – در مسیر یزد به بندرعباس – قرار گرفته بود. سخنرانیهای زیادی داشتم و در آنجا میهمان مرحوم ربانی بودم. اخطار و تهدید شهربانی سیرجان یکی دو روز از حضور من در شهر نگذشته بود که کمکم نیروهای رژیم به طور جدی وارد صحنه شدند. از طرف رئیس شهربانی پیغامی دریافت کردم که در آن تهدید شده بودم که به شیخ بگویید که شهر را ترک کند و در غیر اینصورت او را میکشیم. در پاسخ گفتم که من شهر را ترک نمیکنم و هر کاری که دلتان میخواهد انجام بدهید. در مرحلهی دوم از طرف فرمانداری مجدداً پیغامی دریافت کردم که به شیخ بگویید از شهر برود در غیر اینصورت کشته میشود. علاوه بر این، تهدیدات فرمانده نیروی دریایی سیرجان را نیز – که به عنوان پشتیبانی از نیروی دریایی بندرعباس، پایگاهی عظیم در کنار شهر و در مسیر جادهی بندرعباس داشتند – باید افزود. ناخدا گیلانی فرمانده وقت نیروی دریایی تهدیدات جدیتری داشت که اگر فلانی از اینجا نرود، چه میکنم و چه نمیکنم. شب سیزدهم محرم در مهدیهای که به نام مرحوم کافی بود و برای من در آن ایام برکت داشت به مدت بیست تا بیست و پنج دقیقه سخنرانی داغ و پرشوری را ارائه دادم. مهدیه در نزدیکی پایگاه نیروی دریایی بود و گویا تمام صحبتهای من با استراق سمع به گوش فرمانده و افراد پایگاه میرسید. من که از قبل تهدیدهای ناخدا گیلانی را شنیده بودم در حالی که از شدت خشم تمام گونههایم سرخ شده بود خطاب به فرمانده پایگاه و دیگر مسؤولین کرده، گفتم: کاری نکن که دستور بدهم مردم ماشینهای تانکر خود را پر از بنزین کنند و پایگاهتان را به آتش بکشند. مردم این کار را حتماً خواهند کرد. فردای آن روز دیدم تهدید، کارساز شد و فرمانده پایگاه پیغام داد که به آقا بگویید ما نوکر و مخلص او هستیم و اجازه بدهند که من فقط پنج دقیقه ایشان را از نزدیک ملاقات کنم. در پاسخ گفتم پنج دقیقه که سهل است حتی پنج ثانیه هم اجازهی ملاقات به او نمیدهیم. البته جایی برای نگرانی وجود نداشت، چون از حمایت مردم سلحشور و عشایر مسلح منطقه برخوردار بودم، افرادی غیور و شجاع که با همکاری و همیاری آنها مجسمهی شاه به پایین کشیده شد. در عین حال، مردم انقلابی سیرجان تصمیم داشتند به تهدیدم عمل کنند که من در جواب گفتم: نه، عجله لازم نیست، بگذارید کارها خردهخرده خودش پیش میرود. البته پیغام فرمانده نیروی دریایی از روی دستپاچگی بوده و الا از تحرکات موذیانه و مقابله با تظاهرات و انقلاب دست برنمیداشتند. اولین شهید سیرجان گویا روز سیزدهم محرم بود که بنا شد در مسجدجامع سخنرانی کنم. داخل و بیرون مسجد و نیز خیابانهای اطراف مملو از جمعیت بود. در این وقت متوجه حضور کماندوها شدم و بعد از آن صدای شلیک گلوله و تیراندازی به گوشم خورد و شخصی به نام استادخلیل اصغری که شاید حدود سی و پنج سال سن داشت به شهادت رسید. استادخلیل در اصل اهل نیریز فارس بود. تیر به قلب استادخلیل اصابت کرده، ایشان را به شهادت رساند. بعد از این واقعه مجلس سخنرانی به هم خورد و جنازه توسط سربازها به بیمارستان منتقل شد. درخواست کردیم که جنازه را به ما تحویل بدهند، اما آنها گفتند که به شما ربطی ندارد. جنازه متعلق به نیریز است و ربطی به سیرجان ندارد و ما خودمان با سلام و صلوات آن را در نیریز به بازماندگانش تحویل میدهیم و شما خاطرتان جمع باشد. به آنها، گفتم: چنین چیزی امکان ندارد ما باید اینجا جنازه را تشییع کنیم، چون در اینجا به شهادت رسیده است. هرچه اصرار کردیم قبول نمیکردند و حتی بعضی از هملباسیهای ما با التماس به من میگفتند که آقای صالحی شما چه کار دارید، جنازهای روی زمین است، خودشان میبرند و در نیریز دفن میکنند. گفتم که امکان ندارد، این شهید موجب حرکت و انقلاب وسیعی در این شهر میشود و باید بهرهبرداری صحیحی از آن بشود. در نتیجه تلاش و زحمات فراوان و با لطف و عنایت الهی جنازه را تحویل گرفتیم. جنازهای خونین روی دست مردم و در روز سیزدهم محرم؛ چه غوغایی به پا کرد. شهر یکپارچه شیون و حرکت و جوش و خروش شد. جنازه در سراسر شهر گردانده شد و سپس جنازه، آمادهی انتقال به نیریز شد. علما و مردم نیریز نیز از قبل برای استقبال آماده شده بودند و جمعی از ایشان چون آقایان سیدمحمد فقیهی که از علما و دوستان ما به شمار میآید و برادر ایشان آقای سیدعلی فقیهی و جمعی از مردم برای انتقال شهید به سیرجان آمده بودند. جنازه تا بیرون شهر مشایعت و بدرقه شد. بعد از شهادت استادخلیل اصغری، شهر یکپارچه دچار التهاب شد و در خیابانها دود و آتش همهجا را فراگرفته و هر چیزی که سر راه مردم قرار میگرفت به آتش کشیده میشد و البته این مسائل باعث غفلت مردم از خانواده این شهید نشد که اکنون بیسرپرست و بیپناه شده بودند. از مردم درخواست کمک کردم و مردم نیز به یاری این خانواده شتافتند و به سرعت وضع آنها را سامان بخشیدند و شاید یکی دو دهنه مغازه ساخته، تحویل خانوادهاش شد. در چنین گیروداری، جمعی از جوانان انقلابی که شور و حال بیشتری از خود نشان میدادند و همیشه در صحنه بودند، در حالی که در دست هر یک چوبی قرار داشت از من درخواست کردند که حاجآقا اجازه بده با این وسایل که در اختیار داریم شیشهی بانکها و بعضی از مغازههای مربوطه را خرد کنیم و حتی از این نوع ابزار در دست پسر بزرگم مهدی نیز بود. من به آنها اجازهی چنین کاری را ندادم و گفتم: اینها جزء اموال عمومی است و این کار صحیح نیست. بعد از این ماجرا بود که شهربانی و دستگاه از من خواستند که شهر را نظافت کنند و با آب بشورند که اجازهی چنین کاری صادر نشد و گفتم: بگذارید همینطور بماند و شما حق ندارید این آثار را محو کنید. هجوم چماقدارها به شهر در آن ایام شنیده بودم جمعی از هواداران رژیم و نیز چماقدارها به بعضی از شهرهای کرمان حمله کرده، جمعی را زخمی و رعب و وحشت خاصی در شهرها ایجاد کردند. گفته میشد که جمعی از اینگونه افراد آمادهی حمله به شهر هستند و میخواهند به منازل بعضی از افراد انقلابی و از جمله میزبان من – شخصی به نام حاجاحمد قنبری که کاسب خوب و حزباللهی بود – حمله کنند. حمله به منزل آقای مستقیمی نیز – که در راه انقلاب در سیرجان زحمت زیادی کشیده بود – در برنامهی آنان بود. در یکی از صحبتها رو به مردم کردم و گفتم که اگر چماقداری در سطح شهر دیدید با هر وسیلهی ممکن، گردن او را بزنید. آنها مهدور الدم و واجبالقتل هستند. کشتن آنها واجب است و این مسأله را چون فتوا تلقی کنید. عنایت الهی شامل حال شد و دیدیم که حتی کوچکترین حرکت و حملهای صورت نگرفت.
https://sirjankhabar.ir/?p=23768